یکی بود یکی نبود توی این دنیای کبود یه خدا بیشتر نبود
یه روزی از روزهای قشنگ خدا دوتا از بهترین مردم بچه دار شدند یه دختر ناز و مامانی البته این دختر هم برای مادر پدرش عزیز بود هم برای خدا به خاطر همین وقتی که خواست به دنیا بیاد خدا 4 تا خانم خیلی خیلی خوب از بهشت فرستاد اسمشم فاطمه گذاشتند . چند وقتی از تولد فاطمه کوچولو گذشت فاطمه مادرشو از دست داد .حالا هم دختر بابا بود هم خانم خونه ،فاطمه هنوز خیلی کوچولو بود مردم شهرشون باباشو اذیت میکردند اخه خدا به باباش گفته بود تو پیامبر منی باید مردمو هدایت کنی .خب دخترم بابایی دلش میسوخت تا بابا میومد زخم تنشو مداوا میکرد مرهم دل شکسته باباش شد حالا فاطمه مامان باباش هم بود دیگه بهش گفتند ام ابیها اخه خیلی به بابا رسیدگی میکرد گذشت وگذشت اوضاع آروم شد مردم با پدر فاطمه مهربون شدند فهمیدند بابای فاطمه بهترین مرد زمین.حالا ام ابیها 9 ساله بود رسم عرب این بود دختر را کوچیک عروس میکردند همه برای اینکه همسر فاطمه باشند اشتیاق داشتند ولی فاطمه و باباش هیچ کدوم رو دوست نداشتند یه روز یه اقای خیلی خوب برای خواستگاری رفت تا پدرش از فاطمه نظرشو پرسید فاطمه با سکوت ولبخند رضایت داد.اون آقا پسر عموی پیامبر بود اسمش علی بود.علی و فاطمه ازدواج کردند حاصل ازدواجشون 4تا فرزند 2دختر ام کلثوم وزینب و2پسر حسن وحسین مردم به علی حسادت میکردند اخه پیامبر علی رو خیلی دوست داشت علی و پیامبر و عده ای از مردم رفتند زیارت خونه خدا وقت بر گشت پیامبر به همه اعلام کرد که هرکس که من مولای اویم بعد از من علی مولای اوست چند وقت از برگشتن پیامبر از مکه گذشت فاطمه پدرشم از دست داد از همو ن موقع مردم اذیتشون کردند مثل اتش زیر خاکستر همه کینه ها رو شد اصلا وقتی پیامبر رو تشیع میکردند ادمای بد روزگارشون نشستند جانشین پیامبر رو تعیین کنند.ولی به خاطر حفظ ارزشها علی مخالفت کرد با اونها بیعت کنه علی رو زدند نه اینکه علی نتونه اونا رو بزنه علی جنگ آور بود مرد میدان جنگ بود همه جنگها را علی پیروز میشد جز جاهایی که تنها شد علی ما توان داشت ولی مصلحت این نبود که بزنه مردم شقی شدند پست شدند حق الارث فاطمه رو به زور گرفتند .میگفتند دختر پیامبر نباید ارثی داشته باشه حتی یه روز توی کوچه مقابل حسنش سیلی به صورتش زدند ولی دم نزد حتی علی نفهمید تو کوچه چی شده. هنوز از فوت پیامبر خدا چند ماهی نگذشته بود که اومدند در خونه علی فاطمه رفت پشت در که خجالت بکشند برند وعلی رو اذیت نکنند ولی پشت در خانه آتش درست کردند آتش که خوب شعله گرفت با لگد بر در کوبیدند در چوبی ... میخ در به سینه فاطمه خورد در به شکم فاطمه کوبیده شد کوچولوی شش ماهشون از دست رفت فاطمه بیهوش شد کنیز خونه اومد دستشو گرفت کم کم به هوش اومد دید علی نیست رفت دنبال علی دستشو گرفت ولی ادمهای بد با غلاف ششیر رو دستش زدند دستش کبود شد شایدم شکست فاطمه بعد از باباش خوشی ندید فاطمه با حال خسته رفت دم مسجد دید علی رو دست بسته نشوندند و شمشیر روی سرش گرفتند خواست نفرینشون کنه علی نذاشت .فاطمه از ظلم مردم خسته شد دلتنگ بابا شد کم کم بار سفر بست علی غریب مدینه بود غریبتر شد حالا زینب مادر داداشا شد هر موقع دلتنگ مادر میشدند میگفتند زینب میشه چادر نماز مادر رو بپوشی نماز بخونی؟زینبم مثل مادر نشسته نماز میخوند قنوتشو با یه دست میگفت فکر نکنید زینب یه دختر 20 ساله است ها نه زینب 4 ساله بود مادرشم 18 ساله بود ولی بچه های با ادبی بودند غصه بابا رو زیاد نمیکردند میدونستند بابا بعد از مادر با چاه درد دل میکنه میدونستند مخفی از هر چی نامرد میره پیش مادر باهاش حرف میزنه به خاطر همین هیچ وقت پیش بابا از زینب نمیخواستند مثل مادر لباس بپوشه آخه گریه های بابا را از یاد نمیبردند در ضمن نمیخواستند بابا غصه بخوره و دق کنه اون موقع دیگه نه بابا داشتند نه مادر
پایین رفتیم ماست بود قصه ما راست بود
یا علی
امیدوارم حق مطلب اداء شده باشه و مرهمی بر دل داغدار صاحب الزمان باشه
التماس دعا از شما خواننده گرامی